یه روز تو یه مجلسی قدیم قدیما بابابزرگم یه روایتی نقل کرد که خیلی هم بی تشابه به حال و احوال معاصر ما نیست . قصه این بود:
تو یه شهری گدایی زندگی میکرد که هم صورتش پر از جای آبله بود و هم پاش چلاق ، بد دهن هم بود و هرچی دم دهنش میرسید میگفت .
یه روز یه دختر جوون خوشگل از سر کوچه ( یا خیابونی که محل کسب گدا بود ) رد میشه. گدا دختره رو صدا میزنه و با اشاره به کوهی که از دور به چشم میخورد بهش میگه : آهای دختر ، میای زن من بشی ؟ اگه قول بدی زنم بشی میبرمت تو شهری که اونور اون کوهه عقدت میکنم "
دختره یه نگاهی به کوه میکنه یه نگاه به گدا و میگه حالا من گول چی تو رو بخورم ؟ زبون شیرینت ؟ پول زیادت ؟ چشم و ابروی هلالت ؟ صورت مثل ماهت؟ قد و قامت رعنات ؟ یا نزدیکی راه؟؟؟
.
شده حکایت من و این زبون آدمیزاد نفهمی که تصمیم داره منو به راه خودش جذب کنه ، ولو به زور ....
نه دلیل و منطق سرش میشه ،
نه حرف زدن بلده ،
نه حرف نزدن بلده ،
نه چیزی از اخلاق سر در میاره ،
نه حرمت میفهمه ،
شدیدا هم اصرار داره بکنه تو پاچه ی ما که راهی که داره نشون میده بدون بر و برگرد و با تلرانس صفر مستقیم میره بهشت .
من واقعا نمیدونم انتظار داره من گول چی رو بخورم ؟
روز جهانی لباسشویی...برچسب : نویسنده : maral-memories بازدید : 142