روز جهانی لباسشویی

متن مرتبط با «حکایت» در سایت روز جهانی لباسشویی نوشته شده است

حکایت ...

  • یه روز تو یه مجلسی قدیم قدیما بابابزرگم یه روایتی نقل کرد که خیلی هم بی تشابه به حال و احوال معاصر ما نیست . قصه این بود:تو یه شهری گدایی زندگی میکرد که هم صورتش پر از جای آبله بود و هم پاش چلاق ، بد دهن هم بود و هرچی دم دهنش میرسید میگفت . یه روز یه دختر جوون خوشگل از سر کوچه ( یا خیابونی که محل کسب گدا بود ) رد میشه. گدا دختره رو صدا میزنه و با اشاره به کوهی که از دور به چشم میخورد بهش میگه : آهای دختر ، میای زن من بشی ؟ اگه قول بدی زنم بشی میبرمت تو شهری که اونور اون کوهه عقدت میکنم "دختره یه نگاهی به کوه میکنه یه نگاه به گدا و میگه حالا من گول چی تو رو بخورم ؟ زبون شیرینت ؟ پول زیادت ؟ چشم و ابروی هلالت ؟ صورت مثل ماهت؟ قد و قامت رعنات ؟ یا نزدیکی راه؟؟؟ . شده حکایت من و این زبون آدمیزاد نفهمی که تصمیم داره منو به راه خودش جذب کنه ، ولو به زور ....نه دلیل و منطق سرش میشه ، نه حرف زدن بلده ، نه حرف نزدن بلده ، نه چیزی از اخلاق سر در میاره ، نه حرمت میفهمه ، شدیدا هم اصرار داره بکنه تو پاچه ی ما که راهی که داره نشون میده بدون بر و برگرد و با تلرانس صفر مستقیم میره بهشت . من واقعا نمیدونم انتظار داره من گول چی رو بخورم ؟  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها