حس بیحالی

ساخت وبلاگ

تو یه حسِ " ولش کن بیخیال " و " حوصله داریا" موندم . علتش هم معلوم نیست ! 

براهمینه که دست و دلم به نوشتن نمیره . انگار که یه اتفاق خوبی باید بیفته ولی هنوز نیفتاده . اون جوری ام . یعنی منتظر یه چیزی ، یه خبری، یه چیز قشنگ ... چون دلهره و نگرانی نیست فقط یه انتظاره که هنوز هیچ معنایی برام نداره . بگذریم .... 

روزها خوب میگذرن . کلی بارون بارید شکر خدا ، بیشتر آتیشا خاموش شد ، چمنای حیاط پشتی مون سبز شدن ، گلا یه ذره جون گرفتن . هوا هم هوای اردبهشت مایل به خرداد شده بود . یعنی از گرما آب پز نمیشدی . 

با فرفروک سر و کله میزنیم . هفته ای دو بار مشاور میره مهد کودک باهاش کار میکنن برای افزایش تمرکزش و تشویقش به بازی کردن با بقیه ی بچه ها . فرفرک فقط با آدم بزرگا بازی میکنه . تو مهد هم یا با یکی از مربی هاس یا تنها تنها . فقط و فقط هم کاری رو که دلش میخواد رو انجام میده با نظم و برنامه ی کلاسی هم کاری نداره . دوربینهاشون رو که چک میکنم میبینم مثلا بقیه مثل بچه ی آدم نشسته ن رو زمین دور مربیشون و اون داره براشون کتاب میخونه ، وروره جادوی ما اون ته اتاق یه بازی داره برا خودش میکنه دنیا به فلانشم نیست . 

متخصص کودک نظرش اینه که تو بعضی از تواناییها خیلی پیشرفته تر از بچه های هم سن و سالشه ولی تو بعضی از مهارتها پایین تره . الان دارن باهاش کار میکنن که برای مدرسه آماده بشه . تقریبا دو ماهه شروع کرده به خوندن . کلمات آسون رو که بلد بود البته ولی الان اصرار داره همه چی رو بخونه و خوب بعضی جاها گیر میکنه . چند روز پیش مطب دندان پزشک بودیم و داشت روی پوسترها رو میخوند :

Do you need an appointment today?

appointment رو نمیتونست بخونه ( که واضحه خوب و انتظاری هم ازش نمیره ) ! و شاکی هم شده بود : 

Oh my God ... whats this ? apple ? no ... o

برا خودش غر میزد قبل از اینکه از من کمک بخواد برا خوندنش .

شدیدا مستقله . مربیهاش معتقدن از جمله ی معدود بچه هایی هست که اگه تصمیم به کاری داشته باشه دیگه ول کنش نیست و حتما یه راهی براش پیدا میکنه . 

و یک پدرسوخته به معنای واقعی کلمه ست . یه پدر سوخته ی دوست داشتنی . چند وقت پیش علی با دوستش ویدیو چت میکرد ( تو ماشین از سیدنی برمیگشتیم ) راجه به دخترک حرف میزدن و علی میگفت بخاطر دندونش دیگه بعضی چیزا خوردنشو ممنوع کردیم ، بعد برای اینکه اسم شکلات و آبنبات و موارد مشابه رو نیاره داشت مثال میزد که دوستش یادش بیاد . فرفرک در حین گیم بازی کردن تو تبلت ازون پشت خم شد جلو و فرمود : 

Daddy, do you mean surprize eggs or just candy and lollypop?

دیگه امنیت نداریم فارسی یا ترکی هم حرف میزنیم میفهمه .

 

بگذریم ...

بالاحره رفتم و ازون حسن یوسف های نازنین قلمه گرفتم به اندازه ی یه ساک خرید ساقه هاشو کوتاه کردن و دادن دستم . الان همه شون تو ابن برای ریشه زدن . چهار تا گلدون شمعدونی گرفتم برای هره ی تو حیاط بعلاوه ی هفت هشت تا برگ بیدی که بکارمشون و باز چنج شش تا شمعدونی که منتظر جوونه زدنن . کلی خاک باغچه و گلدون و بیل و بیلچه گرفتیم شتبه ی قبل ولی از همون روز آلرژی من شروع شد و تا دو روز بعدش ادامه داشت . البته ربطی به باغچه نداشت ، گفته بودم که خونه ی قبلی مون خیلی کوچولو بود ؟ در نتیجه یه انباری گرفتیم و کلی لباس و ظرف و ظروف رو چپوندیم تو کانتینرهای بزرگ و گذاشتیم تو انباری . جمعه شب و شنبه رفتم که آخرین وکیووم لباسهارو هم باز کنم و بچینم تو کمدها که فکر کنم گرد و خاک این یه ساله حالمو بد کرد . یکشنبه صبح که بیرون بودیم دنبال ماسک میگشتم  ، نبود که نبود .. خنده دار نیست ؟ از بیشتر از چهار تا داروخونه پرسیدیم و همه تموم کرده بودن . آخر سر یکی به علی گفته بود زیاد دنبالش نگرد تو چین شرایط اضطراریه همه ی ماسکها رو جمع کردن فرستادن اونجا ! فکر کن!!! گفتن برین از بیمارستان بگیرین ! دیروز به فکرم رسید که تو انبار شرکت باید داشته باشیم بالاخره رنگ و سند پلاست و فایبرگلاس و ازین چیزا هست حتما ماسک صورت دارن . چه چیز خفنی هم بودن ! یاد فیلمهای علمی تخیلی میفته آدم !

این آخر هفته هم ایشالله چند تا گلدون خوشگل بگیرم برا بعضی از حسن یوسفهایی که میخوام  تو اتاق نشیمن بذارمشون و هی نگاشون کنم و هی یاد خانجونم بیفتم و روزهای قشنگ . وای چه روزایی ...

البته که جای خالی کسانیکه دوستشون داریم خیلی دردناکه ولی همینکه چیزهای قشنگ تورو یاد آدمهای خوب زندگیت بیندازن و تو ازون آدمای خوب فقط روزهای خوش و لحظه های ناب و " عشق" یادت بیاد ، خیلی باشکوهه . من هزار تا دلیل دارم که عاشق گلبرگهای حسن یوسف باشم ....

 

روز جهانی لباسشویی...
ما را در سایت روز جهانی لباسشویی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maral-memories بازدید : 116 تاريخ : يکشنبه 27 بهمن 1398 ساعت: 5:51