آخر هفته ی سخت

ساخت وبلاگ

تا امروز سه چهار بار پیش اومده که مجبور شدیم فرفرک رو بزنیم زیر بغلمون و بریم اورژانس بیمارستان ( دلیل عمده اینه که بعد از ساعت 5 و 6 دیگه مطب ها و کلینیک های پزشکی میبندن و چاره ای غیر از بیمارستان نمیمونه ) . معمولا به خاطر تب بردیمش و تا همین هفته ی کذشته هربار که میرفتیم به محض رسیدن به بیمارستان حالش خوب میشد و شروع میکرد تو سالن انتظار شلنگ تخته انداختن و بقیه ی مریضا هم با یه نگاه عاقل اندر سفیهی ما رو نگاه میکردن که بچه ی تر . تمیز و تپل و مپل رو برا چی بردیمش اونجا . بعد ما هی مجبور بودیم برا پرستار کشیک توضیح بدیم که به پیر به پیعمبر این بچه تا همین ده دقیقه پیش حال نداشت از جا بلند شه !

هفته ی گذشته چهارشنبه از مهد که برگشتیم یه هو بیحوصله شد ، خوب غذا نخورد ، حتی از حموم هم با گریه اومد بیرون و به زور ساعت ده و نیم خوابش برد . ساعت دوازده با جیغ و گریه بیدار شد و از همون لحظه مثل یه توله کوالا چسبید به من . تا ساعت هشت صبح سر پا بچه به بغل تو خونه اینور اونور رفتیم و دست آخر با همون حال نزار رسیدیم بیمارستان . دم در به بابای بچه گفتم اگه امروزم بخواد به محض رسیدن به بیمارستان بپره پایین و بازی و بدو بدو و انگار نه انگار ، من تا مرز خودزنی هم پیش میرم . که نشد . همچنان با گریه رفتیم داخل بخش و اونقدر حالش بد بود که بی نوبت پریدیم پیش دکتر . معاینه ی کلی و تب و گوش و گلو و سینه و پشت و پهلو و روده ومعده و .... هیچ چیز بدی نبود. دست آخر دو سری مسکن دادن بهش و سرکار خانوم رضایت داد تو همون پوزیشنی که بغل من بود و دستاش دور گردنم و پاهاش دور کمرم ، من بشینم رو تخت . 

تو همون اوضاع و احوال داغون و چشمایی که دیگه باز نمیشدن از بس گریه کرده بود ، تا خانوم دکتر میخواست معاینه ش کنه یا اصلا دست بهش بزنه یا مسکن بده آبد دماغش رو میکشید بالا و :

No, thank you 

No, dont want it. Pleaaas....

Momy, please help me 

این که دل من و باباش هزار تیکه میشد با هربار شنیدن اینا یه طرف ، به قول معروف ادبش هم مارو کشته بود . وسط اون زار و زار گریه و ناراحتی دیگه thank you   و please گفتنش چی بود نمیدونم . 

چنان صدای جیغ و گریه ش سالن اورژانس رو ورداشته بود که پرستار و دکتر هرکدوم با یه سرنگ شربت آرامبخش مستاصل وایستاده بودن که چه  جوری به خوردش بدن . سرنگا رو من و باباش گرفتیم و بعد از یکی دو تا " نه " و " نمیخورم " و " دوست ندارم " تا طبق معمول بهش گفتم ممکنه خوشمزه نباشه ولی حالت رو خوب میکنه ، فوری همه رو پایین داد . دکتره که کلا تو شوک بود ! پرستاره هم میگفت ما داشتیم خودمونو آماده میکردیم که قطره قطره به زور بدیم بهش . 

نیمساعت بعد انگار نه انگار .... 

مشغول بالا رفتن از در و دیوار و تخت و ویلچیر بقیه ی مریضا بود من و آقای پدر هم ببخشید گویان تو سالن اورژانس دنبال ایشون میدویدیم . 

هیچ علتی برای ناراحتیش پیدا نشد . 

خوشبختانه دیگه تکرار هم نشد .

ولی ساعت خواب مارو دوباره بهم ریخته . فعلا که زودتر از نه و نیم خوابش نمیبره . فکر کنم باز یه هفته ای کار داریم تا برگردیم به روال عادی . 

این شد که این آخر هفته در یک حال خواب آلودگی و جبران کسر خواب اون روز و اون شب گذشت . 

بعلاوه ی بارونی که به شدت بارید و همچنان ادامه داره و چمنهای حیاط ما رو زنده کرد !!

روز جهانی لباسشویی...
ما را در سایت روز جهانی لباسشویی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maral-memories بازدید : 121 تاريخ : يکشنبه 27 بهمن 1398 ساعت: 5:51