پدربزرگ مادریم اولین مرد بزرگ زندگیم بود ، نسل جنتلمن های واقعی ، نسلی که توی قصه ها پیدا میشن، مردی که ابهت فامیل بود و هیچوقت صداش نه به داد و نه به قهقهه بلند نمیشد ، مرد لبخندهای مردونه ، ازون مردهای شیک کت و شلوار فاستونی پوش که تو اون سالهای پیژامه های راه راه و عرق گیر، اگه لباس راحتی تنش بود حتی در حیاط رو هم کسی باز نمیکرد مبادا یکی رد بشه و ایشون با لباس خونه دیده بشن . همیشه همه ی پدربزرگها رو با ایشون مقایسه کردم، پدربزرگی که مشق شبهامون رو ازروی کتاب میخوند تا بنویسیم، برامون کفتر میگرفت ، بچه میشد، کولی میداد، تو اون شبهای قطعی برق روی دیوار نمایش سایه راه مینداخت و خوش تیپ ترین پدربزرگ از نظر بچه های همکلاسیم بود. همیشه اتو کشیده، کلاه شاپو، کفشهای چرم دست دوز، تسبیح ، سبیلهای مرتب ، باکلاس به معنای واقعی .....
پس اندازی داشت که اسمشو گذاشته بود سهم فامیل . هرکی لازم داشت میومد میگرفت ، کارش که راه میفتاد پس میداد یامستقیم میداد به نفر بعدی .
به معنای واقعی کلمه مومن بود، اونقدری که تو نگاه بچگی من ، خدا میبایست شکل پدربزرگم باشه .
مرد بزرگ بعدی ، خانداییم بود، دایی مامانم. تو عیدها و مناسبتها بهش زنگ میزدم ، تو احوالپرسی میگفت به نسبت سنم خوبم ، خدارو شکر . این دوسال آخر سرطان معده داشت . بدون هیچ غرزدنی درد رو تحمل کرد و معتقد بود هرچی از حضرت حق برسه، حقه.
چند روز پیش ازین دنیا رفت . براش متاسف نیستم . همیشه براش احترام قائل بودم و هستم و خواهم بود . تنها تاسفم اینه که دیگه مرد بزرگی توی زندگیم نیست . اینه که وقتی برم ایران ، دیگه نیست که بشینم پای صحبتش .
تا روزی که تو این دنیا هستم دلم برای این نسل مردهای بزرگ تنگ خواهد بود .
روز جهانی لباسشویی...برچسب : نویسنده : maral-memories بازدید : 112