تعطیلاتی که زود گذشت

ساخت وبلاگ
پنجشنبه شب بابای بچه که موبایلشو زد زیر بغلش و رفت لالا، بچه و مامان بچه لمیده بودن روی مبل راحتی و کتاب میخوندن . چند دقیقه بعد آقا برگشت تو هال و گوشیشو داد به من که من حال عینک زدن ندارم بیا قیمت این بلیطو چک کن میخوام برم ایران ! 

ما هم قیمتو چکیدیم و فرمودیم خیر باشه ، چه عجب ؟ فرمودن : " بابام مرده" .

ما در جواب چی گفتیم ؟ فرمودیم : " یکم میری نوزدهم برگردی ؟" 

ایشون هم فرمودن :" بابام مرده ها، مورچه که نمرده " و باب بحث جدید افتتاح شد . 

البته که تقصیر من بود . بدترین جمله ی ممکن رو گفتم .

صد البته که ناراحتم از فوت پدرشوهرم ( هشتاد و خورده ای سالشون بود و این اواخر دیگه آلزایمر هم داشتند و غذا هم نمیخوردندو دستشویی هم نمیتونستن برن و .... خلاصه آخرین بار مادر شوهرم میگفت خدا از سر تقصیراتش بگذره و راحتش کنه ) . 

هزار البته که کاملا و کاملا بهش حق میدادم که بره مراسم پدرش . اگه میتونستم که خودمم میرفتم . 

اصلا و ابدا هم قصد ماله کشی ندارم . ولی تو اون لحظه فقط داشتم فکر میکردم من دست تنها اینجا چیکار کنم ؟ مشکلی با تنهایی ندارم فقط عیبش این بود که مجبور میشدم فرفرک رو صبح خیلی خیلی زود ببرم مهد و میدونستم خوشش نخواهد اومد.

پدرشوهرم پیرمرد دوست داشتنیی بود ( لااقل برای من ). یه خونه ی قدیمی تو نواب داشتن که بعد احداث اتوبان نصف بیشتر حیاطش رفته بود تو طرح و درواقع باید میفروخت خونه رو میرفت ولی دلش نیومده بود . یه خونه ی دو طبقه ی دیگه چند تا خیابون بالاتر خریده بودن یه طبقه برا یکی از برادر شوهرام و یه طبقه ش هم مال اینا . ولی خود پدرشوهرم شبا رو میرفت تو خونه قدیمیش میخوابید . آقای ما هم همینطور . یعنی برای اینکه باباش شب تنها نباشه و یه وقت مشکلی چیزی براش پیش نیاد مونده بود تو اون خونه قدیمی . منم تهران رفتنی شبارو اونجا بودم . صبح تا من و آقا از خواب بیدار شیم میرفت لااقل دو جور نون تازه میخرید و برام صبحانه ردیف میکرد . ناهار و شام رو اون یکی خونه بودمو شب باز برمیگشتیم خونه قدیمیه . هرچقدر بهش اصرار میکردن که بابا این نصف خونه رم بفروش و بیا یه حیاط بزرگتر بخر زیر بار نمیرفت . تا اینکه ما اومدیم اینور آب . دوسه ماه بعد مهاجرت ما فهمیدیم خونه رو گذاشته برا فروش . باهاش صجبت کردنی گریه میکرد و میگفت اون خونه رو میخوام چیکار وقتی تو نیستی که تو حیاط اینور و اونور بری . ( حالا من فوقش ماهی یه بار ، دو ماه یه بار میرفتم تهران) . خدا بیامرزدش .

خلاصه جمعه م وقت گرانمایه در این صرف شد که یه جوری از دل بابای بچه دربیارم و براش توضیح بدم که نگرانیم این بود الان اوکی هستم و میتونه بره . ولی مادرش منصرفش کرد و گفت زن و بچه ت رو ول کنی بیای اینجا که چی ؟ البته مرحوم رو دفن کرده بودن و به شب هفت میتونست برسه که مادرش رایشو زد . گفت چه فرقی میکنه الان بیای بری سر خاک یا سه ماه دیگه یا سه سال دیگه . این شد که گفتیم لااقل یه مقدار پول بفرست از طرف تو برای بابات خیرات کنن . 

جمعه سر ظهر از مهد فرفروک زنگ زده بودن که دختر خانوم تب داره و حالش خوب نیست . بدو بدو مرخصی گرفتم و دویدم مهد . در ورودی رو که باز کردم صدای جیغشو شنیدم . که بعد معلوم شد میخواستن درجه بذارن زیر بغلشو ایشون کولی بازی درآورده بود . با یه لا تیشرت و یه پوشک بغل مربیش بود و گوله گوله اشک میریخت . منو که دید دوید بغلم و گریه ش رو تموم کرد . بهش میگم از چی ناراحت شده بودی؟ حالت بد شده بود ؟ دستاشو محکم گره زده دور گردنم و تو گوشم میگه 

IT'S OK NOW

خیلی از خدا ممنونم که منو فرفروک رو تو زندگی همدیگه قرارداد که هر کدوممون باعث آرامش اون یکی بشیم . تا برسیم تو ماشین با اینکه بیحال بود ولی آواز خوندشو شروع کرده بود . البته کل تعطیلات رو شربت سرماخوردگی نوش جون کرد ولی شکر خدا تبه دیگه برنگشت . 

شنبه رفتیم سیدنی برای حواله ی پول و یه کم خرید طبق معمول . من برای خودم یه شلوار تابستونی خنک خوشگل خریدم و دو تا تیشرت ابریشمی سبک خوشرنگ . تو این فاصله بابای بچه از فروشگاه ایرانی / افغانی های موجود یه زودپز خریده بود ، 8 تا بسته ی دو تایی نون بربری و سنگک ، 7-8 تا بسته پفک و یک دبه خیارشور و دو تا تغار 10 کیلویی ترشی . یعنی ما الان 10 کیلو ترشی مخلوط و 10 کیلو ترشی لیته داریم . اونم با هوایی که رو به گرمی میره .... اینبار رفتیم یه رستوران افغانی برای ناهار و ... عالیی بود . اولین بار ملبورن رفتم رستوران افغانی برای کباب و به نظرم از بیشتر رستوران های ایرانی هم به صرفه ترن ، هم خوشمزه ترن ، هم پرسنل مودب تری دارن .

یکشنبه صبح از ساعت 6 شروع کردم به تمیز کاری . دو سری لباس و یه سری ملافه و روبالشی و ... شسته شد + دو سری لباسای فرفروک که همچنان تو کهنه شور میشورم و با پودر صابون . کل کمدهای اتاق خواب هارو مرتب کردم ، رفتم آرایشگاه ، تمام لباسای خشک شده رو اتو زدم و چیدم سرجاش و داشتم همون فرمون ادامه میدادم که ،اقا فرمودن ما مریضیم ....

خدا نکنه این بشر سرما بخوره ، خونه تبدیل میشه به بخش ریکاوری و ایشون تبدیل میشن به بیمار بستری در آی سی یو ( دور از جونش ). دیروز رو هم آه و ناله فرمودن و سر ظهر که نشستن پشت میز گفتن پس ترشی کو ؟ عرض کردیم مگه مریض نیستین ؟ فرمودن چرا ولی ترشی هم میخوایم . ما هم یه کاسه ترشی لیته گذاشتیم رو میز و خودمون هم لپ لپ مشغول خوردن شدیم . بچه که نیست یه مرد چهل و خورده ای ساله ست . خودش باید میفهمید که ترشی چقدر حالشو بدتر خواهد کرد و جلوی شکم مبارک رو میگرفت . من فقط در مقابل خورد و خوراک فرفروک مسئولم ولاغیر . این شد که بعد از ظهر دوباره از " بخش عمومی " برگشتن به " آی سی یو" . تا جاییکه صدای دمپایی رو فرشی من هم اذیتشون میکرد . یک مشت قرص و کپسول خوردن و یک تشت آب روش و ساعت 7.5/8 رفتن که بخوابن . ماهم اتاق خواب رئ قرنطینه کردیم ، درشو مهر و موم نمودیم ، برای خودمون یه پند تا بالش و پتو بردیم تو اتاق فرفروک جا پهن کردیم و ساعت دور و بر یازده موفق شدیم فرفرک رو بخوابونیم . تو این فاصله یکی دو باری در قرنطینه رو باز کردیم و از همون جا گفتیم (چایی میخوری با عسل و لیمو ) دستی از زیر پتو بیرون اومد و بالا و پایین شد که یعنی نه خیر . ( شیر برنج چی ، تازه پختم ) ( سوپ بیارم برات ) و همون دست مذکور ....

صبحم که پاورچین پاورچین رفتیم از تو اتاق وسایلمونو ورداریم فرمودن حالشون خوب نیست و فرفروک رو نمیتونن ببرن مهد . ما هم که دیدیم علی ای حال دیر خواهیم کرد یه چایی درست کردیم و تا دم بکشه پریدیم تو حموم و یه دوش آب داغ گرفتیم  ساعت 5/5 صبح . 

الانم که منتظریم 20 دقیقه ی بعدی هم بگذره و تشریفمونو ببریم خرید+ مهد کودک + خونه .....تعطیلات خسته ترم کرد ....

روز جهانی لباسشویی...
ما را در سایت روز جهانی لباسشویی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maral-memories بازدید : 143 تاريخ : پنجشنبه 10 آبان 1397 ساعت: 20:16