آرزو

ساخت وبلاگ
چه معنی داره آدم سرکارش بیکار باشه آخه ؟؟ 

مخصوصا که سر بقیه گرم کاره و آدم یکی مثل (آرزو) رو نداره که بشینن باهم به ترک دیوار بخندن ...

. آرزو همکارم تو ایران بود ، مهندس مکانیک ، آماده برای خوشگذروندن ، و تعداد زیادی صفات فضیله و رذیله ی دیگه ! برجسته ترین صفت رذیله ش این بود که در مواقع بحرانی اصلا نمیشد روش حساب کرد که البته این موضوع رو من و دوست دیگه م با تجربه فهمیدیم: 

روزی روزگاری ما سه تا خانوم تو قسمت تحقیقات مهندسی یه شرکت تقریبا بزرگ کار میکردیم . ساعت 10 تا 10:15 وقت صبحونه بود . بیشتریا تو اتاق صبحونه شون رو میخوردن ، یه تعداد از آقایون عموما میرفتن بوفه ی کارگاه که دورهم باشند ، بعضیا با دوستاشون جمع میشدن سر میز صبحونه ، یه گروه از خانمها هم میرفتن اتاق صبحونه . من و شری دوست دیگه م از اولش قاطی بقیه ی خانوما نبودیم ، اونام قاطی ما نبودن ! ما همیشه تو اتاق خودمون بودیم . آرزو میرفت اتاق صبحانه . اهم اخبار حاصله از غیبتهای رایج رو هم به سمع و نظر ما میرسوند بعدش . اوضاع همینجور بود تا شرکت خصوصی شد و مدیرایی که سرشون به تنشون میارزید از شرکت رفتنو ما موندیم و چند تا صد رحمت به گاو و گوسفند که اسم خودشون رو هم گذاشته بودن مدیر نمونه . از بد روزگار یکی از این صدرحمتا شد مدیر قسمت ما ، بد روزگار که میگم چون آقای مذکور طی دوران اوایل حضور در شرکت هم از من و هم از شری خواستگاری کرده بود که خیلی محترمانه رد شد . تو اون مقطع کذایی شری دخترش رو هم دنیا آورده بود ، من ولی همچنان با بابای فرفروک دوست بودم و برنامه ی پنج ساله ای داشتیم برای ازدواج ! القصه ، این مدیر نمونه ظاهرا بدجوری دلش از دست ما پر بود هنوز . تو همین اوضاع و احوال ناجور سر و کله زدن با یه مشت بیسواد ِ خود نابغه بین ، آرزو حامله شد . چند وقت بعدش یکی زیرآبشو زد که این خانوم صبحونه ش نیمساعت طول میکشه و سرکارش نیست و ....اقای مدیر نمونه هم اومدن وسط سالن و دستور فرمودن ازین به بعد هیچ کس حق نداره بره اتاق صبحونه  و یه کم هارت و پورت دیگه . پشت بندش آرزو شروع کرد به گریه که من تو اتاق صبحونه و راحتم و یه نیمساعتی پاهامومیذارم رو میز و .... ( بیشتر غصه ی غیبت نکردن آزارش میداد البته ) . فرداش من وشری رفتیم اتاق مدیر که آقا این چه حرفی بود دیروز زدی ، چرا آقایون میتونن برن بوفه ما نتونیم بریم ، اصلا ما جهنم خانوم فلانی میره اونجا چند دقیقه استراحت میکنه ،.... که ورق برگشت . آقای مدیر نمونه هرچی عقده تو دلش مونده بود خالی کرد رو من و شری . اولش خنده م گرفت که این چرا داره مسایل رو شخصی میکنه - گوز به شقیقه چیکار داره آخه - بعد که دیدم جدیه هم بهم برخورد هم عصبانی شدم هم ناراحت . من و شری مثل دو تا توپ آتیش شده بودیم ، قشنگ هرچی از دهنمون درمیومد بهش گفتیم آخرشم اضافه کردیم که اصلا صبحونه و تایم صبحونه و اتاق صبحونه و ... کلهم بخوره تو سرت ، ما که از سالن بیرون نمیریم ، الانم به خاطر آرزو و شرایط این خانوم اومدیم پیشت . آقای مدیر نمونه تو همون انفجار عصبانیت ما از آرزو پرسید خانوم فلانی شما چه مشکلی با این برا صبحونه نرفتن دارین ؟ آرزو جان هم جواب دادن : هیچی 

یعنی من و شری بعد از نزدیک یک ساعت بالاپایین پریدن و جلز ولز کردن و استشمام بوی گند کینه های قدیمی ، عین مجسمه داشتیم همدیگه رو نگاه میکردیم که آیا کدوم کار درست تره :

بزنیم تو سر خودمون 

مدیر رو بزنیم 

آرزو رو خفه کنیم ...

مواردی ازین دست بعدا هم مشاهده شدن و ما به این نتیجه رسیدیم که با آرزو فقط باید بری خرید و مهمونی و گپ و گفت و خوشگذرونی . برای هیچ مورد جدیی نمیشه روش حساب کرد.

 

اینارو چرا گفتم ؟ 

ببین کارم به کجا کشیده که به آرزو هم قانعم ! 

چرا من اینجا یه دوست خوب ندارم ؟ 

اصلا چه معنی داره وقتی اسمون اینقدر ابریه و هوا اینقدر حالی به حولی یه و بهار داره پهن میشه رو زمین ، یه آدم حسابی نباشه که بشینی باهاش چایی بخوری و حرف بزنی و کتاب بخونی و کتابایی که خوندی رو تعریف کنی و کنار دریا قدم بزنی و فیلم ببینی و .......

فکر کنم بدجور مامانم رو میخوام .

 

روز جهانی لباسشویی...
ما را در سایت روز جهانی لباسشویی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maral-memories بازدید : 131 تاريخ : پنجشنبه 10 آبان 1397 ساعت: 20:16