از هفته ی بعد دوشنبه برای یه قرارداد دوماهه میرم یه جای دیگه . تو این فاصله هم دنبال یه کار خیلی دوست داشتنی میگردم . که توش براده ی زغال سنگ نداشته باشه !!
عجیبه که اصلا دلم تنگ هیچ چی اینجا نیست . هیچ حس روز آخری ندارم . نگرانی هم ندارم . ماههای اولی که اومده بودیم استرالیا و دنبال کار میگشتم خیلی استرس داشتم . لهجه شون رو نمی فهمیدم ، نگران بودم پولی که آوردیم تموم بشه ( البته آقا زود یه کار همینجوری پیدا کرد در حدی که خرجمون در بیاد و ماشینم بخریم ) ، از دولت هم که چون پناهنده نبودیم انتظار هیچ کمکی نمیرفت . الان هم بعضی وقتا از پررویی بیشتر پناهنده های ایرانی و افغانی حرصم درمیاد ! یه خونواده ی افغانی میشناسم حتی پول قبض برق مصرفی شون رو هم نمیدن - دقیقا نمیدونم چه جوری ، ولی نمیدن - شوهره هم راننده تاکسیه پول خوبی هم در میاره منتها قایمکی کار میکنه و مالیات نمیده و بابت زن و بچه ش هم کمک هزینه از دولت میگیرن . اونوقت ماهایی که کار میکنیم 20-45 درصد حقوقمون رو بابت مالیات کسر میکنن میدن به اینا .
دیروز ظهر به مدیرم گفتم از دوشنبه دیگه نمیام . قبلش که استعفا دادم قرار شد تا هفته ی اول نوامبر برم سرکار ولی خوشبختانه قبول کردن . سه هفته مرخصی طلبکارم به علاوه اضافه ی مالیاتی که بدولت باید برگردونه بهم . ایشالله اگه پول قلمبه ای شد میذارمش کنار بعنوان پول بلیط .
.
فرفروک تازه لغت مادربزرگ رو کامل و درست میگه ، و با هیجان . بچه م دو تا مادربزرگ راه دور داره که یکی رو اصلا ندیده اون یکی رو هم یادش نمیاد . در اولین فرصت باید ببریمش دیدار قوم و خویش. انشالله ....
.
در راستای شروع کار جدید دیروز سر راه خونه رفتم " خرید درمانی " و یه پیرهن سورمه ای خوشگل تابستونی برای سر کار پوشیدن خریدم . شلوار اون رنگی هم لازم دارم منتها بی تربیتا همه شون تنگ بودن . جنسشون خیلی خوب بود و قششنگ ولی لازم بود هر چند دقیقی یه بار حرکات ورزشی انجام بدم که لنگام برا خودشون جا باز کنن .
. هر روز دارم به یه بازی جدید فکر میکنم برای فرفروک . بیشتر از سه ماهه به بابای فرفروک میگم این بچه رو ببر تو حیاط دوچرخه سواری یادش بده ، عین این بیشتر از سه ماه رو بابای بچه گفته باشه شنبه یکشنبه میبرمش . شنبه ها رو سکوت کرده م و یکشنبه گفته م پس چی شد . بابای بچه فرمودن تسمه ی دوچرخه سفته باید درستش کنم . هر بار گفته م خوب یا درست کن یا ببرش همون مغازه ای که خریدیمش درس کنن . بابای بچه فرموده ن شنبه یکشنبه ی بعد .... و این داستان ادامه دارد .
.
بالاخره با حموم کردن وارد صلح شدیم . البته با خود حموم که مشکلی نداشت با شامپو زدن موهاش مشکل داشت که به جیغ و جوغ ختم میشد . موهاش بلند و فرفرن و با یه مشت شن و ماسه و برگ و چوب و مصالح طبیعی توشون از مهد برمیگرده . شستنشونم واویلا میشه از بس از زیر دستم در میره . زیر بار هم نمیرفت که سرش رو یه ذره خم کنه عقب که کف ها رو صورتش نریزن . بهش میگم تو اگه خانجون منو دیده بودی چیکار میکردی ؟ عاشق حموم با آب داغ بود . بچه ها رو میذاش لای پاهاش که نتونن در برن ! خدا بیامرزدش خوشگل ترین مادربزرگ دنیا بود . موهای خرمایی فرفری ، چشمای سبز عسلی ، صورت گردالی ، لپای صورتی ، غش غش همیشگی خنده رو لباش ... آخ که چقدر دلم تنگشه .
.
بعد از مدتها باقالی تازه خریدم ، با شوید تازه برای باقالی پلو . باشد که فردا بتونم بار بذارم . یه دونه به خریدم نصف یه توپ فوتبال . بزرگ و هیجان انگیز . دو سه روزه فقط از نگا کردن بهش لذت میبرم هنوز تصمیم نگرفته م چیکارش کنم البته . رازیانه گرفته م برا خورشت که هر روز از تو یخچال دارن بهم چشمک میزنن . این یکشنبه هم باید بریم هفته بازار سیر تازه بگیرم برای آش دوغ ....
آخر هفته مون احتمالا به آشپزی خواهد گذشت.
روز جهانی لباسشویی...برچسب : نویسنده : maral-memories بازدید : 141