دوشنبه در حال بد حساسیت گذشت . از صبح بینی مبارک انگار که اعتصاب کرده باشه کرکره هاشو کشیده بود پایین و محل سگم بهم نمیذاشت . کل روز رو با دهن نفس کشیدم و یه بسته دستمال کاغذی رو هم نقریبا تموم کردم سر کار .
سه شنبه رو هم با اثرات اونهمه قرصی که روز قبل خورده بودم در یه حال ملس خماری گذروندم . عصر که رفتم دنبال دخترک دیدم گوشه ی چشش ( می میگیم شیطون کار خرابی کرده ) چیز جمع شده ولی اصلا فکرشو نکردم مورد خاصی باشه . اومدیم خونه و مثل همیشه شیطونی کرد و مثل همیشه غذا خورد و مثل همیشه خوابید .
چهارشنبه ظهر وقت ناهار دیدم از مهدشون بهم زنگ زده بودن که نشنیده م . با اضطراب زنگ زدم بهشون که گفتن مریض بوده و ما به شما و باباش زنگ زدیم و باباش اومد بردش . زنگ زدم به باباش که گفت تو مطب دکتریم منتظر نوبت ، فرفرکم داره اتیش میسوزونه و اینجارو گذاشته رو سرش .
مریضیش چی بوده ؟؟؟
conjunctivitis
اسمش ترسناک بود . فارسیش ترسناک ترم بود . " التحاب ملتحمه " !!!!
خلاصه ش چی بود ؟ گلوش عفونت کرده و از چشماش ترشح میاد بیرون .
برای اولین بار آنتی بیوتیک تجویز شد براش همراه یه قطره ی چشمی و سه روز مرخصی استعلاجی .
ظهر که رسیدم خونه خواب بود . از خواب که بیدار شد پلکاش چسبیده بود بهم و همونجوری با چشمای بسته شروع کرد گریه کردن . اونقدر به خودم فشار آوردم که صدام و قیافه م نگران نباشه و ناراحت به نظر نیام که تا چند روز سردرد داشتم . هر چند ساعت یه بار با یه پارچه ی استریل و آب جوشیده ی ولرم آروم پلکاشو پاک میکردیم که دوباره نچسبن . اونقدر هم بیحال بود که حتی از پله هام بالا نمیرفت دیگه .
پنجشنبه و جمعه هم با باباش موندن خونه و هر روز چند ساعت رفتن مرکز خرید که وقتشون بگذره و هر روز یک عالمه تخم مرغ شانسی و انواع شکلات و خرت و پرت خریدن . باباش ابتکار به خرج داده بوده ، هر روز اول یه بادکنک هلیومی با نخ بلند میبسته به بازوش و ولش میکرده تو فروشگاه . در نتیجه هر جا بوده بادکنکه رو میدیده و میتونسته پیداش کنه و مجبور نبوده دنبالش وسط قفسه ها بدوه .
شنبه صبح بردمش دکتر و خوشبختانه خوب شده و میتونه از دوشنبه برگرده سر درس و مشقش . البته آنتی بیوتیکه هنوز مونده که داریم ادامه میدیم .
روز جهانی لباسشویی...برچسب : نویسنده : maral-memories بازدید : 141