قصه ی تکراری ما و آب دماغ

ساخت وبلاگ
خودم فرفروکم رو چشم زدم . هر بچه ای که از دوست و آشنا مریض شد گفتم خدارو شکر دخترک خوبه . هر هفته ای که رفت مهد و مُفِش آویزوون نشد گفتم خدا رو شکر دیگه به مهدم عادت کرده . 

از دیشب آبدماغش بند نمیاد طفلکم . البته یه شربت آبدماغ داره ولی اونم دیگه معجزه که نمیتونه بکنه ، بالاخره طول میکشه خوب شدنش . 

وقتی هم اینجوری کلافه س که طبیعتا دوبرابر بیشتر به من میچسبه . اینه که الان خودش با اثر داروهایی که خورده ساعت هشت نشده خوابید ، منم از کت و کول افتادم از بس بغلم بود . 

امیدوارم تا فردا بهتر بشه . شبم باید دستگاه بخور رو تو اتاق روشن کنم که راه بینیش کیپ نشه تو خواب. هیچیم نخورده غیر از شیر و دو نوبت ساندویچ نون و پنیر ....بمیرم براش

همین ناخوش بودن بچه ی کوچیک کافیه که آدم احساس بدبختی کنه ، به این احساس یه بابای بچه ی سرماخورده هم که اضافه بشه دیگه هیچی ....

روز جهانی لباسشویی...
ما را در سایت روز جهانی لباسشویی دنبال می کنید

برچسب : تکراری,دماغ, نویسنده : maral-memories بازدید : 130 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 3:25