چند روزی بود بابای بچه اثرات خفیفی از سرماخوردگی احساس میفرمودن .علائم خفیف یعنی چیزی که با چشم غیر مسلح دیده نمیشه . نشون به اون نشون که از جمعه ما هی بهشون پیشنهاد یه دوش آب گرم میدادیم ، حتی پیشنهاد دادم وان رو پر آب ولرم کنم ، چایی هم براش ببرم ، بلکه حموم کنه . در مقابل همه ی گزینه های انسان دوستانه ای که روی میز گذاشتم میفرمودن :" مگه نمیبینی مریضم؟؟؟ من اگه حال داشتم ریشمو میزدم "
نتیجه ی همه ی اقدامات ، یک بابای هپلی بود که دوشنبه و سه شنبه رو هم نرفت سر کار و ولو شد روی مبل و فیلم های دوبله فارسی دید و مقدار متنابهی آه و ناله کرد .
دوشنبه آبدماغ فرفروک هم جاری شد . دخترک میل غذا نداشت ، میل خواب نداشت، میل بازی نداشت ، و سر برنامه های تلویزیون و حتی "کی کجا بشینه" هم با باباش به توافق نمیرسیدن. این بود که از یه طرف " گوزنها" رو میدیدم یا درواقع میشنیدم برای صدمین بار، از یه طرف red, red,red, strawberry is red میدیدم . و دروغ چرا خودم هم تو آشپزخونه از تو لبتاپ سریال "هوش سیاه۲" رو تعقیب میکردم . هی هی برای بابای بچه چایی درست میکردم و عین هربار چایی سرد میشد . هی هی برا فرفروک غذا درست میکردم و هربار فسقلک پسش میزد ، حتی پاستا هم نخورد که این یعنی خیلی بی اشتهاست.
خداروشکر، بهترن ....
روز جهانی لباسشویی...